عیوق- طنز- لیلا حسین زاده: دروغ چرا! بنده ۳۰ سال آزگار است در مراسم مختلف شرکت میکنم و در این ۳۰ سال (دیگر کاری به سنم نداشته باشید!) ندیدم معارفه استانداری اینقدر مفرح برگزار شود و موجبات شادی ارواح مومنین و مومنات را فراهم آورد!
معارفه دیروز بهرام به عنوان هفدهمین استاندار آذربایجان شرقی با قطع یکهویی نوار سرود ملی آغاز شد و حاضران در جلسه گویی که این اتفاق هرگز نیفتاده بهتر از خود نوار، سرود ملی را ادامه دادند و بعدش هم کف و هورا زدند و مشتاقانه منتظر شروع مراسم نشستند.
(یکی دو نفر از بزرگان استان هم این وسط مسط سر نشستن در ردیف اول که برای همه جا نبود قهر کردند رفتند که دیگر به این موضوع نمی پردازیم. همه چیز را که نمی شود گفت. آدم باید آبروداری کند.)
بگذریم…
**باقی مانده سرپرستی تراب!
در ابتدای مراسم تراب که هنوز یک ذره از سرپرستیش باقی مانده بود بالای سن رفت و تاریخ آذربایجان را از زمان مشاهده شدن نخستین انسان در این استان تشریح کرد و در نهایت رسید به دستاوردهای دولت سیزدهم در استان که گویا از خرم شروع شده، با رحمتی تداوم و با حضرت ایشان خاتمه یافته بود.
**مطهری اصل نمیخواست زیاد صحبت کند!
امام جمعه تبریز هم که اصلا قصد نداشت زیاد صحبت کند، کم صحبت نکرد و گفت: آذربایجان مواظب کل کشور هست و تا حالا از مادر زاده نشده است دشمنی که بتواند از اینجا به کشور کم لطفی کند (این امام جمعه ما هم خیلی مودب است! دشمن که کم لطفی نمیکند؛ دشمن ضربه می زند اگر بتواند که نمی تواند…)
بله داشتم میگفتم مطهری اصل داشت از آذربایجان تعریف میکرد و میگفت باید مواظب اینجا باشیم و از استاندارش هم مواظبت کنیم. جمع بندی حرفهایش هم این بود که: (بهرام نگران نباش ما مواظبت هستیم!)
**ببینم چکار میکنی سرمست!
سخنران بعدی رئیس مجمع نمایندگان آذربایجان شرقی بود که اول از همه از وزیر به خاطر احترام گذاشتن به نمایندگان در انتخاب استاندار تشکر کرد و رو به بهرام گفت: سرمست! تو هفدهمین استاندار اینجا هستی ما هم مشاوران و همراهان رایگان تو اینجا هستیم برو ببینم چکار میکنی هاااا!
**روح مسعود و شادی ارواح حاضران!
اما همه اینها مقدمه بود تا برسیم به اصل ماجرا و گوش جان بسپاریم به فرمایشات وزیر کشور که ترجیح داده بود شخصا در این مراسم حضور یابد؛ البته ما آذربایجانی ها توقع داشتیم خود مسعود یک تُک پا بلند شود بیاید اینجا بهرام را تحویل دهد و بعد بلند شود برود پی کارش. عیبی ندارد؛ هرچند مسعود خودش حضور نداشت، اما ظاهرا روحش در جلسه حی و حاضر بود و موجبات شادی ارواح حاضران در مراسم را فراهم میآورد.
خداییش اسکندر حرفهای مهمی در معارفه زد که بسیار قابل تامل بودند اما همین که اسم مسعود را میآورد کف و هورای حضار سقف سالن را به لرزه درمیآورد.
فهوای کلام اسکندر این بود که مردم کشور بعد از شهادت شهدای پرواز(هلی کوپتر رئیس جمهور)، در انتخاباتی پرشور شرکت و فرزند غیور آذربایجان قهرمان، دکتر مسعود پزشکیان را به بعنوان رئیس جمهور انتخاب کردند. این جمله هنوز کامل از دهانش خارج نشده بود که فریاد مسعود پزشکیان… مسعود پزشکیان… بعدش هم شهید آل هاشم… شهید آل هاشم… مالک رحمتی… مالک رحمتی و در نهایت بهرام سرمست…. بهرام سرمست…. به آسمان رفت. ای مسعود ندیدهها!
اسکندر هم دست بردار نبود! باز گفت این آذربایجانیها که همواره در بحرانهای کشور، سرمنشاء تحولاتی عظیم بودند باید بعد از این هم در اداره کشور دخالت و تاثیرگذاری داشته باشند که همه این حرفها بازهم موجب شادی بیشتر روح حضار و جوشش خودجوش ایشان میشد….
تازه خاطراتی از دوران دانشجوییش در تبریز تعریف و به شدت به این موضوع افتخار کرد. (حالا چند سالی اینجا دانشجو بوده هی میخواهد همه جا بگوید و پزش را بدهد!)
**من استاندارم، من استاندارم، من استاندارم!
اما پایان مراسم به سخنرانی خود بهرام مزین گشته بود. بهرام از اینکه تبریز دیگر شهر اولین ها نیست، شهر دومین ها هم نیست، شهر سومین ها هم نیست، شهر شونصدمین ها هم نیست و دارد به شهر آخرینها نزدیک میشود دلگیر بود و عزم خود را جزم کرده بود تا فرسایش تاریخی تبریز و آذربایجان را کمی کم کند.
تجربه ۳ سال استانداریش در قم ۳۰ سال برایش ارزش داشت و آن را به فال نیک می گرفت. بهرام خاطره ای از دوران استانداریش در قم تعریف کرد و گفت: «وقتی وارد قم شدم یکی از بزرگان آنجا تسبیحی به من داد و گفت: آقای استاندار هر روز قبل از شروع به کار یک دور این تسبیح را بچرخان و بگو اینجا قم است، اینجا قم است، اینجا قم است!
بعد از مدتی که این حاج آقا را دیدم حال و احوال تسبیح و اذکار مذکور را از من پرسید که من هم گفتم من استاندارم، من استاندارم، من استاندارم!»
خداییش این حاضرجوابی بهرام کف و هورا داشت که حضار هم کم نگذاشتند و زدند به افتخارش دست قشنگه رو!
حالا که فهمیدم بهرام استاندار است، بهرام استاندار است، بهرام استاندار است، اگر یک وقت سعادتی شد و از نزدیک دیدمش میگویم سلام بهرام! من خبرنگارم، من خبرنگارم، من خبرنگارم….
(آخرش مرا چشم میزنند باید برای خودم اسپند دود کنم!)