به گزارش عیّوق، اینکه دخترها باباییاند را همهتان شنیدهاید قطعاً، اما همین حوالی پسری است که همه زندگیاش پدر است. پسری که تاکنون ۳۰ سال از خدا عمر گرفته اما در این ۳۰ سال بهاندازه صدها سال از پدر خاطره دارد. خاطراتی که وقتی از فکر پسر هم میگذرد، لبخند و اشکهایش درهم میآمیزد به یاد پدر.
پدر هم در دوستداشتن پسر، چیزی کم نگذاشته است؛ این را از تکتک جملات «سید محمدمهدی» میتوان فهمید. پسری که همواره مورد محبت خاص پدر قرار داشته اما هیچگاه از سوی پدر اجازه دیدهشدن در انظار عمومی و جلوی دوربین را نیافته و هیچوقت یک آقازاده نبوده است.
در بخش اول از گفتگو با «سید محمدمهدی آل هاشم» فرزند شهید آیتالله آلهاشم، امامجمعه محبوب تبریز، به بیان خاطرات پسر از این شهید خدمت در طول زندگی پربرکتش پرداخته شد. حال زمان آن رسیده که پسر از قصه زندگی خود پس از شهادت پدر بگوید.
«بابا نیست اما نفسهایش هنوز در خانهمان هست. صدایش گاهی در سکوت شب میپیچد، نگاهش را در قاب عکسها میبینم. هنوز شبها با خاطراتش خوابم میبرد.»
هدیه تولدی که پس از شهادت «بابا حاجی» به نوه رسید
پسر از عشق پدر به نوهها میگوید. «محمد یاسین پسر بزرگم است. بابا را «بابا حاجی» صدا میزد. روز تولدش نزدیک بود و از بابا درخواست خرید موتور شارژی داشت. پدر در روز تولد یاسین، امکان حضور در تهران را نداشت. با من تماس گرفت و از من خواست تا از طرف او برای محمد یاسین یک موتور شارژی بخرم.»
پسر موتورشارژی را میخرد اما چه کسی میدانست این تازه شروع ماجراست؟ شهادت پدر فرامیرسد و پسر بیخبر از همهجا وارد دفتر کار پدر میشود. کنار میز پدر یک موتور شارژی است. پدر دلش دوام نیاورده و کادوی روز تولد نوه را خریداری کرده تا در زمانی مناسب، تقدیم نوه عزیزتر از جان کند اما شهادت زودتر در خانهاش حاضر میشود.
« ماشین را برداشتم و بردم خانه. به محمدیاسین داده و به او گفتم که: پسرم، این هم هدیه تولدت، از طرف بابا حاجی.»
بابا حاجیمان، کجاست؟
یک سال از شهادتش گذشته اما نوهها هنوز دلتنگ «بابا حاجی» هستند. «هنوز که هنوز است، فرزندانم دلتنگ بابا هستند. گاهی ازشان میپرسم که بابا حاجی کجاست و آنان هم با نگاه معصوم خود جواب میدهند که «رفته آسمون، پیش فرشتهها…». خودم هم باورم شده که بابا حالا پیش فرشتهها است.»
یک تسبیح، یادگاری پدر برای پسر!
«بابا یک تسبیح داشت که چشمم همیشه دنبالش بود. یکبار صبرم، طاق شد و به او گفتم که چه تسبیح قشنگی دارید باباجان!»
تولد پسر نزدیک است. پدر با لبخند نگاهی به پسر میاندازد و تسبیح را میگذارد کف دستش و به او یادآور میشود که «همین تسبیح باشد، هدیه تولدت.»
همین تسبیح حالا میشود، یادگار پدر برای پسر. «تولدم که نزدیک شد، بابا زنگ زد و به من گفت که برای جلسه مجلس خبرگان به تهران میآید و آن موقع، هدیه دیگری برای تولدم، با خودش میآورد؛ اما خب… نیامد.»
پدر هنوز برای فرزندان زنده است
«چند روز پیش، باتری گوشیام تمام شد. بهاجبار با خط بابا به خواهرم زنگ زدم. گوشی را که برداشته بود، صدایش تا دقایقی میلرزید و با صدای بغضآلودی فقط بابا را صدا میزد. بابا هنوز برای هر دوی ما زنده است.»
راهی که بعد از شهادت پدر هم ادامه دارد
پدر اهل کار خیر است. پس از شهادت، پسر پیامی دریافت میکند از یک فرد ناشناس. پیگیر که میشود، میفهمد پدر به این خانواده قول تأمین هزینه عمل چشم داده اما شهادت، فرصت این عمل را از او گرفته است. «بابا به این خانواده قول داده بود و من هم نمیتوانستم به همین راحتی، نسبت به پیام بیتوجه باشم. سعی کردم، همان کاری را کنم که اگر بابا بود، انجام میداد.»
نشانی از وصیتنامه پدر!
شش ماه مانده به شهادت، پدر پیش پسر میآید و طوری که دل پسر پریشان نشود، موضوعی را یادآور میشود. «بابا پیشم آمد و گفت که باید موضوعی را بدانم. جای وصیتنامهاش را به من نشان میداد. میگفت در گاوصندوق بیت است و تذکر میداد که این را فقط برای یادآوری به من میگوید.»
پسر بعد از شهادت، وصیتنامه را از همان جایی که پدر، نشانیاش را داده بود، برمیدارد و تقدیم پدربزرگ میکند. حرف پدر در این وصیتنامه، به چند چیز خلاصه میشود؛ «ولایت، اتحاد، راهی که باید ادامه داد…»
آخرین پیامکهای پدر!
حکایت آخرین پیامک پدر گره میخورد به آن نامهای که در زمان شهادت از زیر کاورش پیدا میکنند. «شب قبل از رفتن، برایش نوشتم که کسی میخواهد نامهای به رئیسجمهور بدهد و از او خواستم هرطور شده این نامه را به او برسانم.
جواب داد که خودش در مسیر راه، نامه را میگیرد. بعد از شهادت که کاورش را باز کردند، آن نامه در جیبش بود.»
پسر و روز ۳۰ اردیبهشت!
ساعت حوالی ۱۴ روز ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ است که تلفن پسر زنگ میخورد. «از پشت تلفن گفتند که بالگرد رئیسجمهور از رادار خارج شده است. راستش نمیدانم خودم را چطور به منطقه رساندم!»
ساعت پنج و نیم صبح، خبر پیداشدن بالگرد به گوش پسر میرسد. «رسیدم و کاور را باز کردند. همان لبخند همیشگی روی لب بابا بود.»
راز دو انگشتر در دستان پسر!
آن روزی که کاور را باز کرده و پسر با پیکر پدر مواجه میشود؛ تنها لبخند همیشگی پدر نیست که توجه پسر را به خود جلب میکند. «در جیب بابا یک انگشتر بود. حالا آن انگشتر در دست من است؛ یادگاری از روز وداع!»
پسر اما، انگشتری دیگری هم بر دست دارد. «انگشتر دوم یادگار رهبر معظم انقلاب است. قبل از اینکه حضرت آقا، نماز شهدای خدمت را آغاز کنند، لطفی نسبت به من داشته و انگشتر خود را به من هدیه دادند.» حالا این دو انگشتر بر دستان پسر، خودنمایی میکنند؛ یکی یادگاری از روز وداع و دیگری یادگاری از روز دیدار.
دیدار پسر با رهبر معظم انقلاب
نوبت به دیدار خانواده شهدای خدمت با رهبر معظم انقلاب میرسد. « بابابزرگ من را خدمت حضرت آقا معرفی کردند. ایشان هم با لبخندی خطاب به بابابزرگ فرمودند که «بله، میشناسم. روز نماز شهدا با هم دیدار کردیم.» خوشحال بودم که من را بهخاطر میآورند.
پدر همه چیزش بااخلاص بود!
پسر حالا با گذشت یک سال، از کلماتی میگوید که هیچگاه از لب پدر نمیافتاد. «الله هدایت السین» و «الله عزیز السین» ورد زبان پدر بوده است. « کلمه الله از دهان بابا نمیافتاد. همه چیزش بااخلاص بود.»
« بابا جانم، دوستت دارم! برای همیشه!»
« باباجانم رفت! اما صدایش، نگاهش و عشقش مانده است برایم. حالا ماندهام با خاطراتی که نه خاک، گرد فراموشی میپاشد بر رویشان و نه زمان از یادشان میبرد. هر روز از نو به پسرم میگویم که بابا حاجی همیشه همین نزدیکیهاست… خیلی نزدیک…»
انتهای پیام/