به گزارش عیوق، قصه خانه پلاک ۴۳ کوی شهید اشرفی تبریز پر از غصه است. پر از ماتم، پر از اشک و دلی سوگوار از داغی که بر دل نشسته.قصه این خانه روایت بیرحم است در حق زنان و کودکانی که در آرزوی صلح بودند ولی جنگندههای دشمن بعثی که امید و آرزو سرش نمیشود. آمدهام پیش بانویی تا داغ بر دل نشسته این خانه را روایت کند و مظلومیت او و عزیزان به خاک و خون کشیدهاش سندی باشد برای ثبت در تاریخ.بانو زهرا مرد دل تاریخ شفاهی مظلومیت این خانه است.
وقتی با او تماس میگیرم بغض میکند” دخترم خیلی عذابآور است شب بخوابی و صبح همه چی آوار شود و ببینی هیچچیز نداری؛ حتی یکدست لباس.”کمی صبر میکنم تا دلش آرام شود با همان بغض بریدهبریده ادامه میدهد” هر وقت بیایی قدمت بهرویچشم”.
برای گفتوگو به مسجد حضرت علی(ع) کوی جعفریه میروم. داخل مسجد منتظرم است به سویش میروم. مادرانه مرا به آغوش میگیرد.هالهای از غم در نگاه نافذش موج میزند و سیمایش اندوهی عمیق را فریاد میکند.
یادگارهایی از زخم جنگ در بدنش جا خوش کرده. برای پاککردن این یادگاریها چندین بار عمل جراحی شده ولی بازهم ردپایی از زخمها در جسم و روح او نمایان است.
زخم ناسور جنگ در صبحگاه ۲۸ دیماه سال ۱۳۶۵ زمان را برای او متوقف کرده بود.”دخترم شاید باورکردنش سخت باشد ولی من تا سال ۸۵ هر وقت تاریخ را مینوشتم سال ۶۵ را تاریخ میزدم. یک روز به خودم آمدم و گفتم ۲۰ سال از آن بمباران لعنتی گذشته ولی زمان برای من در سپیدهدم ۲۸ دیماه سال ۶۵ متوقف شده بود.”اول دانشگاه تبریز را زدند
تعریف میکنید آن شب و روز بر شما چه گذشت؟
سال ۱۳۶۵ صدام جنایتکار دیوانهوار مناطق مسکونی شهرها را بمباران میکرد.ساعت ۱۰ شب ۲۷ دیماه سال ۱۳۶۵ بود دامیان جنایتکار دانشکده فنی دانشگاه تبریز را بمباران کردند.برادرم حسن به همراه تعدادی از مردان محل سریع به دانشگاه تبریز رفت تا به مجروحین و شهدا کمک کند.بعد از رفتن آنها خانمهای همسایه خانه ما جمع شدند.دختر همسایه زینب کرامتی مادرش فوت کرده بود به مادرم میگفت ” دعا کن امشب ختم به خیر شود.
امشب شدت بمباران خیلی زیاد است، اگر امشب نمیریم دیگر نمیمیریم”.
مادرم اخلاق و روحیه خاصی داشت به همه خانمها قوت قلب میداد.
می گفت نترسید. همه ما باهم هستیم.به خدا توکل کرده و برای پیروزی رزمندگان دعا کنید.
همسایهها تا ساعت ۱۲ و نیم نصف شب خانه ما بودند و بعد رفتند خانه خودشان. خانه ما از آن خانههای قدیمی بود که حیاط در وسط بود و دو اتاق این طرف حیاط و دو اتاق و سرویس بهداشتی آن طرف حیاط بود. من و خواهرم هر شب در اتاق آن طرف حیاط باهم میخوابیدیم.
در شبهای بمباران پدرم همه ما را یک جا جمع میکرد و میگفت ” بیایید همه در یک قسمت خانه بخوابیم. اگر مردیم همه باهم بمیریم و اگر هم زنده ماندیم همه باهم میمانیم.”ساعت پنج صبح بود برادرم حسن از دانشگاه به خانه آمد تا کمی استراحت کند.
برادرم هر روز ساعت ۶ و نیم صبح با سرویس سرکار میرفت. گفت “امروز با سرویس نمیروم، کمی استراحت میکنم.
“صدای اذان صبح از گلدستههای مسجد محله شنیده میشد. من و مادر بیدار بودیم، من درس میخواندم و مادر هم میخواست برای نماز حاضر شود. بهخاطر بمباران و اعلام وضعیت قرمز رادیو همیشه روشن بود.ساعت ۶ و ۱۰ دقیقه صبح بود.
اللهاکبر اذان دوباره گفته بود که اذان قطع شد و آژیر وضعیت قرمز کشیده شد. بهمحض اینکه وضعیت قرمز اعلام شد صدای ترسناک گرومپ گرومپ همهجا را پر کرد، هر کدام از ما به جایی پرت شدیم. سقف خانه آوار شد روی سرمان.
انفجار بمب همه چیز را بهم ریخت. روزی که میرفت به صبح روشن تبدیل شود برایمان شب تیرهوتار شد. بعدها برادر کوچکم میگفت لحظه انفجار دیدم آتش بزرگی از حیاط به خانه آمد و همهجا آوار شد.
نمیدانستم دشمن خانه ما را موشکباران کرده، خیال میکردم موشک در خیابان اصلی منفجر شده و خانه ما در اثر ترکشهای موشک با خاک یکسان شده بود.تمام خاطرات آن خانه قشنگ ما در نیم ثانیه خاکستر شد و عزیزانم پر کشیدند.بمب تنها خانه ما را آوار نکرد. بلکه چند نفر از همان خانمهایی که تا نصف شب در خانه ما بودند شهید شدند.
همسایه سمت راست ما یک آقا و خانم مسن بودند( امیر قنبرزاده و حاج خانم قنبرزاده) همسایه سمت چپ ما خانواده آقای پیشنمازی بود که همسر و سه فرزندش شهید شدند( زکیه جعفریان، زهرا، لیلا و عبدالجواد پیشنمازی) و یک همسایه دیگر که پدر و دختر بودند هم شهید شدند( مروت کرامتی و دخترش زینب کرامتی).از خانواده من هم ۶ نفر باهم شهید شدند.( پدرم رشید آقا مرددل، مادرم زینت محمدی، برادرم حسن مرددل، دو خواهرم صغری و آذر مرد دل و خواهرزاده ام حسین شادکام) خیلی دلم برایشان تنگ شده خیلی زیاد.
دلتنگی و باز هم دلتنگی
دلتمیخواهد برویم سر مزار آنها؟
بله حتماً.خیلی دلتنگشان هستم.باهم به آرامستان بقائیه مارالان میرویم. مشتاقانه، آرام و آهسته قدم برمیدارد. بهخاطر زخم پاهایش توانی برای تند رفتن در وجودش ندارد.
در گلزار شهدای آرامستان بقائیه دیدار با عزیزانش دلش را آرام میکند.کنار مزار پدر و مادرش مینشیند. حمدوسوره ای میخواند و زیر لب نجوا میکند. من فدای شما بشوم که اینجا آرام و آهسته خوابیدهاید.
“مادرم قبل از بمباران در پشتیبانی از رزمندگان خیلی فعال بود. هر روز به کمک خانمهای محله در مسجد جمع میشدند. مسجد سنگر شده بود.مربای گل محمدی، هویج، و سیب درست میکردند.قند، گردو و بادام شکسته و در بستههای کوچک بستهبندی کردند.
برای رزمندگان لباسهای زمستانی پلیور، دستکش، شالوکلاه میبافتند. مادرم پتوهای رزمندگان را در حیاط میشست. آن روزها من مدرسه نمی رفتم و بیشتر پیش مادر بودم، مادرم سفارش می کرد اگر در این راه شهید شدم مرا از شهدا جدا نکنید مرا در کنار شهدا دفن کنید.
پدرم هم خیلی مرد نجیب و زحمتکش بود. هر هفته روزهای دوشنبه و پنجشنبه به تشییع شهدا میرفتیم. در مسجد شهدا هر هفته حاج آقای کمالی دعای توسل میخواند و روزهای پنجشنبه هم در مسجد جامع دعای کمیل خوانده میشد.پدرم همه خواهر و برادرهایم را با اتوبوس به مسجد جامع میبرد و جمعهها به نمازجمعه میرفتیم. دلم برای آن روزها تنگ شده.کاش فقط یکبار دیگر پدرم مرا به دعای کمیل می برد.
به مزار برادرش که می رسد دست می کشد روی سنگ مزارش “برادر شهیدم را ببین، برادرم حسن ۲۸ سال داشت.جوان خیلی رعنا و رشیدی بود. و برادر کوچکم اکبر ۱۴ ساله بود.خواهرانه سر مزار خواهر
سلام و صلواتی نثار برادرش می کند و می رود سر مزار دو خواهرش صغری و آذر. من هم کنارش می نشینم ” قربان خواهرهایم بشوم. صدام لعنتی، خواهرهای عزیزم را از من گرفت. پدر و مادر عزیزتر از جانم را و برادر قد بلند و زیبایم را هم گرفت.
من این همه درد و داغ را چگونه تحمل کنم،راستی بگویم آن شب ما یک مهمان کوچولوی سه ساله هم داشتیم که او هم قربانی جنایت صدام شد. خواهرم زینب ازدواج کرده بود آن شب خواهرم خانه خودشان بود و پسرش حسین خانه ما بود، مادر و خواهرم سرماخورده و کمی کسالت داشتند مادر به من گفت” تو و حسین باهم در اتاق بخوابید، من و خواهرت هر دو سرماخورده ایم در این یکی اتاق بخوابیم”.
آن شب اولین شبی بود که من و خواهرم صغری جدا از هم خوابیدیم.وقتی خانه ما موشک خورد و همه جا تیره و تار شد فقط صدای حسین سه ساله را می شنیدم گریه می کرد. نمی توانستم حرکت کنم ولی سعی می کردم حسین را آرام کنم. کمی بعد دیگر صدای حسین را نشنیدم و خودم از هوش رفتم.
خانه پدری با خاک یکسان شد
خواهرم زینب تعریف می کرد” مادر شوهرم در حیاط بود، پرسیدم مادر چه خبر است که صبح زود در حیاط هستی؟ مادرشوهرم گفت” حیدر آقا یکی از اعضای فامیل مریض شده بیا برویم ببمارستان او را ببینیم. با این بهانه مادرشوهرم مرا از خانه بیرون آورد و در مسیر اشاره کرد می رویم خانه پدرت به آنها نیز سر بزنیم.
ساعت ۹صبح بود وقتی جلوی مدرسه شهید خراسانی رسیدیم دیدم اجازه نمی دهند هیچکس جلوتر برود. گفتم آنجا خانه پدری من است که بمباران شده. باز هم اجازه ندادند ولی به هر زحمتی بود از دست آنها خلاص شدم و به سمت خانه دویدم. دیدم همه جا ویران شده و همه زیر آوار مانده اند.
مردم کمک می کنند تا اجساد شهدا را از زیر آوار بیرون بیاورند.جلوی چشم خواهرم ، ما را یکی یکی از زیر آوار بیرون آورده و به آمبولانس می برند. قربان خواهرم بشوم دیده بود پسرش حسین را بیرون کشیده و ماساژ قلبی می دهند چون نگران حال پدر و مادرم بود گفته بود او را اذیت نکنید پسرم شهید شده است.
من آخرین نفری بودم که از زیر آوار بیرون آورده و به بیمارستان سینا بردند. فقط صدای لا اله الا الله می شنیدم، در بیمارستان بودم و هیچ خبری از بقیه نداشتم و حال خودم را هم نمی دانستم چطور بود. روی تخت بودم و خیال می کردم هیچ لباسی و ملافه ای رویم کشیده نشده است.
پسر دایی ام به دیدنم آمده بود، دوست نداشتم مرا در آن حال ببیند با دستم اشاره کردم که جلو نیا. او هم برگشت رفت.چند ساعت بعد شوهر خواهرم به دیدنم آمد. می خواستم ببینم چه بلایی سر پسرش حسین آمده همان پسری که شب با من خوابیده بود پرسیدم حسین کجاست؟ گفت مگر خون حسین از حسن رنگین تر است.معنی حرفش را نفهمیدم.برادرم حسن هم شهید شده بود و او نمی دانست که من از هیچی خبر ندارم.بعد گفت بقیه اعضای خانواده زخمی شده و در بیمارستان دیگری هستند.۱۴ روز در بیمارستان بستری بودم. اصرار می کردم مرا ببرند تا پدر و مادرم را ببینم.ولی قبول نمی کردند، می گفتند وقت ملاقات تمام شده.
احساسم این بود روزها خیلی کند می گذرند. فقط دلم می خواست پدر و مادرم را ببینم ولی کسی مرا پیش آنها نمی برد.بالاخره بعد از ۱۴ روز گفتند امروز مرخص می شوی. بعد از مرخصی مرا به دفتر بسیج خواهران بردند.
یکی از برادران پاسدار می خواست خبر شهادت خانواده ام را اعلام کند ولی نتوانست این خبر را بگوید. از دفتر بسیج به همراه خانم نوری زاده و رهبر به خانه خواهرم رفتیم. انتظار داشتم به خانه خودمان ببرند ولی چون از خانه خودمان خبر نداشتیم به خانه خواهرم بردند.
اعضای فامیل خانه خواهرم جمع شده بودند. حال خواهرم صغری را پرسیدم یکی از خانم هایی که از سپاه خواهران آمده بود اسم خواهرم را صدا زد و همگی شعار دادند” شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر ، صغری جان راهت ادامه دارد.” بعد اسم خواهر و برادر دیگرم را گفتند.به پهنای صورت گریه می کردم خواهرم را بغل کردم و پرسیدم فقط من مانده ام؟ خواهرم به علامت تایید سرش را تکان داددوباره از هوش رفتم.
بدنم پر از شیشه است
سخت است شب بخوابی و صبح هیچی نداشته باشی حتی یک دست لباس.همه خانواده ، زندگی، خاطرات، دوست داشتن ها ، همه و همه خاکستر شدند.خانم مرددل بانوی زخم خورده جانباز ۶۵ درصد حادثه بمباران سحرگاه ۲۸ دی ماه است.
موج انفجار باعث شده از ناحیه مغز و اعصاب آسیب جدی ببیند.از ناحیه پا دچار گرفتگی عضلات است.“وقتی بمب منفجر شد شیشه ها شکست، همه جای بدنم پر از خرده شیشه است. چندین بار برای درآوردن شیشه ها عمل جراحی کردم ولی تعدادی از شیشه ها که عمیق در بدنم جاخوش کرده دکترها نتوانستند بیرون بیاورند.روی دستم را ببین می توانی شیشه ها را ببینی؟ دستش را نگاه می کنم.نوک شیشه ها از زیر پوست دیده می شود. دست می کشم روی دستشدست می زنم درد می کند؟ نه وقتی دست میکشی درد نمی کند وقتی متوجه نباشم و دستم یهویی به جایی برخورد کند خیلی زیاد درد می کند و قلبم تیر می کشد. علاوه بر آن موج انفجار باعث شده همیشه گوشم زنگ می زند.
مگر پسر ۲۲ ساله چقدر داغ دیده
آن روز برادرم اصغر در جبهه بود و خبر نداشت. فرماندهان وقتی از بمباران مناطق مسکونی شهرها و محله ما باخبرمی شوند به برادرم می گویند پدرت مریض است برو تبریز به خانواده ات سرکشی کن و برگرد.اول برادرم را به مقر سپاه برده بودند تا خبر شهادت خانواده را به او بدهند.نمی دانم چطوری به برادرم گفته بودند ۶ نفر از اعضای خانواده اش یکجا شهید شده با چشمانی گریان برای دیدن من به بیمارستان آمد.
برادرم ۲۲ سال داشت با دستان خودش پدر، مادر، دو خواهر ، یک برادر و خواهر زاده ام را تک به تک در قبر گذاشت و دفن کرد. مگر پسر ۲۲ ساله چقدر داغ دیده بود.هر چقدر دایی ام اصرار کرده بود اجازه بده ما این کار را انجام دهیم قبول نکرده بود.
برادرم اصغر دل بزرگی داشت هیچوقت ندیدم در میان جمع گریه کند. شب ها سر مزار خانواده ام می رفت و در یک قبر خالی می خوابید و گریه می کرد. آن سال ها در ورودی آرامستان بقائیه مارالان را نمی بستند. یک شب که برادرم در قبر خوابیده بود خانواده دیگری هم بعد از تاریک شدن هوا بر سر مزار عزیزانشان آمده بودند.
یک لحظه برادرم از قبر بیرون می آید و نمی داند خانواده دیگری آن نزدیکی ها هستند. این خانواده برادرم را می بینند و به شدت می ترسند.برادرم به آنها می گوید نترسید من مرده نیستم. سرمزار خانواده ام آمدم و در قبر خالی خوابیده بودم. بعد از این حادثه تصمیم گرفت دیگر هیچوقت این کار را نکند.
دوباره به آن خانه برگشتید؟ دیگر نمی توانستم به آن خانه برگردم، شهرداری خانه ما را تملک کرد و به جای آن در محله یوسف آباد یک واحد آپارتمان به ما تحویل داد. برادرم گفت” تو تنهایی نمی توانی در این آپارتمان بمانی” آپارتمان را فروختیم و در محله دیگه خانه خریدیم.
آغاز زندگی مشترک
چهارسال بعد از بمباران با پسردائی محمد شادکام ازدواج کردم.پسردایی موضوع خواستگاری را با خواهرم مطرح کرده بود اول قبول نکردم. اینکه به فکر ازدواج و عروسی باشم در کجای ذهنم جا داشت؟ هیچ جا.من هنوز داغدار عزیزانم بودم.
تصمیم گرفته بودم هیچ وقت لباس عزایم را در نیاورم.زمان برای من ایستاده بود.هنوز در حال خودم نبودمپسردائی دوباره اصرار کرد و باز هم خواهرم را واسطه کار خیر قرار داد.بالاخره تسلیم شدم وقبول کردم.در ۱۶ مهرماه سال ۱۳۶۹ روحانی محله حاج آقای هوشمند خطبه عقد ما را خواند و حاصل این ازدواج یک دختر ۲۶ ساله و یک پسر ۳۳ ساله است.
بعد از آن حادثه هنوز جنگ ادامه داشت امیدوار بودم شهادت نصیبم شود. روزی که آتش بس اعلام شد دنیا دور سرم چرخید.مطمئن شدم دیگر نمی توانم با شهدا باشم و از کاروان شهدا عقب ماندم.
خونی که اهداء نشد
خاطرات این بانوی جانباز از فعالیت برای پشتیبانی از رزمندگان هم جالب و شنیدنی است .وقتی از او درخواست می کنم خاطره ای برایم تعریف کند خاطره اهدای خون به رزمندگان را بیرون کشیده و می گوید: از صدا و سیما اعلام کرده بودند بیمارستان ها با کمبود خون مواجه هستند.
من و دوستم فرحناک برای اهدای خون به سازمان انتقال خون رفتیم. قبل از خون گیری وزن کشی می کنند. از من خونگیری کردند ولی آقایی که اسامی افراد واجد شرایط برای اهدای خون را می نوشت به دوستم گفت تو نمی توانی خون بدهی چون وزنت کم است.چند ماه بعد دوباره برای اهدای خون اطلاعیه ای از صدا و سیما پخش شد.
دوباره ما رفتیم برای اهدای خون. این دفعه دوستم فرحناک جیب هایش را پر از سنگ کرد تا وزنش بیشتر شده و این بار بتواند به رزمندگان خون اهداء کند. همان آقا بعد از دیدن دوستم گفت دخترم تو وزنت کم است.اگر خون بدهی باعث ایجاد لخته خون در بدنت می شود. نه تنها نمی توانی خون بدهی بلکه یک کیسه خون هم هدر می شود.
مواظب باش پایم را نچینی
از صدا و سیما اعلام کردند افرادی که دوره های امداد و نجات سپری کرده اند برای کمک بیایند.من و خواهرم برای پانسمان، تزریقات، وصل کردن سرم و امدادگری به بیمارستان سینا و امام رفتیم.یکی از رزمندگان پایش قطع شده بود و دکتر بخیه زده بود من و خواهرم پایش را پانسمان می کردیم .
خواهرم بخیه پایش را می کشید. این رزمنده گفت ” مواظب باش پایم را نچینی! ما زدیم زیر خنده . خواهرم گفت قبل از ما پاتُ چیدند ما داریم بخیه شو می کشیم” با این حرف خواهرم رزمنده هم خندید و گفت راست میگی.
بی تابی مادرانه
سال ۱۳۶۱ خواهرم ازدواج کرد و برادرم اصغر به جبهه رفت. این دو سرو صدای خانه ما بودند .بعد از رفتن هر دوی آنها خانه سوت و کور بود.مادرم خیلی دلتنگی آنها را می کرد. برادرم اصغر عادت داشت شب ها در خواب بلند می شد و راه می رفت.
مادرم نگران این موضوع بود و می گفت می ترسم شب ها بلند شود راه برود و اسیر شود. برادرم اصغر در عملیات بدر و خیبر مجروح شده بود و مدت ها خبری از او نبود. برادرم را در ببمارستانی در اصفهان بستری کرده بودند. همه ما نگرام برادرم بودیم شاید شهید شده باشد.
یک شب در زدند مادر سراسیمه و نگران دم در رفت. گفتیم نرو شاید فرد دیگری باشد. گفت نه پسرم اصغر است. مادر در را باز کرد و دید برادرم اصغر است. همدیگر را در آغوش گرفتند و به خانه آمدند.برادرم پایش آسیب دیده بود ولی به خاطر حال مادر گفت مادر جان ببین حالم خوب است و با پای خودم به خانه آمدم نگران نباش.
این بانوی زخم خورده جنایت صدام و صدامیان با وجود جراحت های شدید هنوز هم در جبهه فرهنگی فعال است.از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۱ به عنوان آموزشیار نهضت سواد آموزی فعال بود. و از سال ۱۳۹۱ هم تا کنون فرمانده پایگاه بسیج راهیان کربلا است.
خورشید کم رمق عصر پاییزی در حال غروب کردن است و ما باید دل بکنیم از عزیزانی که اینجا آرمیده اند.این بانوی مهربان پای دل کندنش نمی آید اما دیگر چاره ای نیست.رو کرده به عزیزانش می گوید” من سیزین باشوزا دولانیم، برای آرامش دلم دعا کنید”.
لینک کوتاه : https://www.ayooq.ir/?p=205